فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هیراد


  امروز هیراد رفت پیش دبستانی.

 پرسیدم:"بابا، چی ازت پرسید خانم معلمت؟"

گفت:"پرسید دوست دارید در آینده چه کاره بشید؟"

- خُب، چی جواب دادی؟

- گفتم می خوام یه قهرمان بشم، مثل مرد آهنی!


٭ هفته ی پیش که داشتم یادداشت هایم را مرتب می کردم و به نقاشی های دوره ی خوابگاه دانشجویی رسیده بودم، داشتم به نقاشی شب اول خوابگاه نگاه می کردم که هیراد آمد و نقاشی را دید. بعدش گفت:"بابا به ات افتخار می کنم!


٭ داستان کدو قلقله زن را خیلی دوست دارد و همیشه آن را برایش تعریف می کنم، یا از روی کتاب برایش می خوانم. امشب پرسید:"بابا، آخه پیرزنه چه طور می تونه بره توی کدو؟!"


٭ دایی اش یک پیتزا برایش خریده بود و او هم حسابی شاد بود! دایی ازش خواست برود و بشقابی برایش بیاورد. هیراد در پاسخ گفت:"اطاعت می شود قربان!"

رفت و آورد.