روزهای شلوغی را پشت سر گذاشتم که خستگی، تلخی و شیرینی توامان داشت.
امروز هیراد را در پیش دبستانی ثبت نام کردم. یک مهد کودک سر کوچه ی مادر که برای دیر و زودهای احتمالی، سختمان نباشد.
وقتی گذاشتمش آن جا و برگشتم خانه ی مادرم، گفت:"دلم گرفته است..."
گفتم:"به خاطر هیراد؟"
گفت:"از امروز شروع شد؛ جدا شدن هیراد از تو!"
پدر آن سوی تر دراز کشیده بود؛ درد پاها بیشتر از بقیه ی دردها اذیتش می کند. به پنجره ی پیش رو خیره شدم که در سوی دیگر، دیوار سیمانی خانه ای قدیمی را نشان می دهد.
گفتم:"نگران نیستم مادر. فقط دلم می خواهد بچه ی مستقلی بار بیاید."