فردا این کار به پایان می رسد...
چند روز پیاپی کار با همه ی سختی ها و شیرینی هایش...
در این هنگامه ی شب که حدود دو ساعتی ست گوشی هایمان را تحویل گرفته ایم- و البته فردا صبح زود باید تحویلش بدهیم!- در حال گوش کردن به یک موسیقی غمگین هستم. رضا هم که بدخواب است, بیدار است و بقیه خوابشان برده است.
گذراندن روزها و شب ها, بی هیچ موسیقی یی, سخت است.
امروز به این فکر می کردم که همه ی ما و این هایی که در این چند روزه باهاشان سر و کار داشته ایم در دایره ی بسته ای زنده ایم... به تعبیر پینک فلوید همچون آجرهایی در دیوار...
روزی همه ی این شب و روزها را در داستانی زنده خواهم کرد, روزی که البته خوب می دانم نزدیک نیست!...
پ.ن:
کامنت های پر مهر دوستان عزیز بی پاسخ نخواهند ماند. با سپاس!