فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

وقت خواب درخت ها...


دنیا ...

جای خوبی برای شاعر شدن نیست

این بار که برگردم

درخت می شوم.


"ناهید عرجونی"


 در آن چند روزی که شهرستان بودیم، یک دم غروبی با سجاد رفتیم سرِ زمین های کشاورزی شان. موتورسواری وقتی که از جاده های روستایی می گذری خیلی کیف دارد؛ باد لای موهایت می پیچد. بوی علف و گل های وحشی دماغت را پر می کند و صدای سیرسیرک ها یکسره به گوشَت می رسد.

 یک قطعه زمین در دامنه ی تپه ای در نزدیکی روستایشان دارند که چشمه ای هم دارد و آن جا نهال کاشته اند؛ گردکان، سیب، گیلاس، زردآلو و... لا به لای درخت ها را در قطعات کوچک، سبزی کاشته بودند و بادمجان و هندوانه و طالبی و بامیه و لوبیا و ...!

 پدرش هم آن جا مشغول آبیاری بود. با او پای یک یکِ درخت ها رفتیم و برایم از آن ها گفت. می دانست که با لذت به حرف هایش گوش می دهم و با حوصله درباره ی آن ها برایم توضیح می داد. کلی چیز یاد گرفتم؛ مثلا از خواب درخت ها گفت که در اسفندماه باید نهالشان را کاشت، که خوابند و وقتی که بیدار می شوند، متوجه تغییر جایشان نشده باشند. در خاک تازه قد بکشند.

 وقتی پای نهال قبراقِ گردکانی برایم توضیح می داد، با آن برگ های بادامی شکلِ سبز روشن، آن قدر زیبا  بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم! گوشم را نزدیک پوست و برگش گرفتم، انگار که بخواهم صدای نفس کشیدنش را بشنوم. برگ های تازه اش را نوازش کردم و بو کشیدم. چه قدر بوی برگ ها خوب بود!

 به تنه ی درخت سیب دست کشیدم و برگ های درخت گلابی را نوازش کردم.

 از دیدن این موجودات زنده ی قشنگ حالم عوض شده بود.

 لای درخت ها می چرخیدیم و او برایم از آن ها می گفت که مثلا فلان نهال را از کرمانشاه آورده اند و آن یکی را از شهریار. هرکدام از درخت ها داستان خودشان را داشتند.

 می گفت که هر روز پس از کار اداری اش، می آید این  جا و تا عصر به آن می رسد. به اش گفتم که مرا یاد پدربزرگم می اندازد. تصویر دیگری از او دیدم در آن روز.

 سجاد یک کیسه ی پلاستیکی به ام داد که سبزی بچینم و در آن بریزم. تربچه های تازه عمل آمده و تره و نعنای تازه چیدم و این را هم از پدرش یاد گرفتم که سبزی ها را نباید از ریشه کند، تا دوباره سبز شوند و بارها و بارها بتوان چیدشان!

 با موتور از آن جا به روستایشان رفتیم و پای چشمه، آبی به سر و صورتمان زدیم. بعد هم تا زمینی که گشنیز کاشته بودند رفتیم؛ گل های سپیدش در حال ریختن بودند و بوی گشنیز تازه می آمد.

 از زمین دیگری، دسته ای نخود تازه چیدیم و برگشتیم. آخرین رگه های نور آفتاب داشتند پشت کوه ها گم می شدند که دوباره باد لای موهایم پیچید...

نظرات 6 + ارسال نظر
مهرداد جمعه 15 تیر 1397 ساعت 14:48 http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
من درخت رو خیلی دوست دارم.
تازه جای شما خالی تو باغچه خونمون ریحون و تربچه و نعنا و جعفری و تره و پیازچه و فلفل کاشتم و هر روز چند دقیقه ای که در حال رسیدن به اونا هستم انگار رو هوام.
مخصوصا اینروزا هم دارم کتاب بارون درخت نشین رو میخونم این مطلب شما رو که دیدم بسیار لذت بردم.
سلامت باشید

سلام!
به به!
ترکیب این چیزهایی که گفته این خیلی جذابه! کتاب باشه و سبزی کاری و درخت؛ عالیه!
امیدوارم همیشه حالتون خوش باشه.
جای ما رو هم خالی کنید.

خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

دل آرام چهارشنبه 6 تیر 1397 ساعت 12:42 http://delaram.mihanblog.com

آقای بابایی ؟ اجازه دارم به شما و این لحظه ناب شما غبطه بخورم ؟

دل طبیعت و درخت و آبیاری و .... و......و......

سر سبز باشید/
و راستی ! متن پیش در آمد خاطره فوق العاده انتخاب شده . ممنونم واقعا زیباست ... آدمی که دیوانه شد ، شعر میگوید چون زندگی را از دید عقلانی نمیتواند درک کند .

:)
خواهش می کنم؛ جای همه ی دوستان سبز!
زیبا می بینید. شما هنرمندید و با طبیعت همساز.
زنده باشید!
خوشحالم که پسندیدید.
سر جنون سلامت!
خیلی ممنونم که خوندین.

Baran سه‌شنبه 5 تیر 1397 ساعت 23:41 http://haftaflakblue.blogsky.com/

والحمدالله آقای آموزگار ؛ که شماخیلی خوب می بیند...

نظر لطف و مهر شماست.
خیلی ممنونم.

Baran سه‌شنبه 5 تیر 1397 ساعت 22:07 http://haftaflakblue.blogsky.com/

منم با بهامین بانوى عزیز و روشن بانوی عزیز؛موافقم.
زور زور سپاس ؛آقای بابایی عزیز و بزرگوار
بینهایت عااااالی بود.
مثلا؛گلهای سپید گشنیز
مثلا؛نعناى تازه
مثلا؛نچیدنِ سبزی از بیخ وبن
مثلا؛آخرین رگه های نور آفتاب
مثلا؛کوه هاو شاملو..
شیمی جا زور زور سپاس

خواهش می کنم؛ ممنون از نگاه پرمهرتون.
قشنگ می بینید.
خوشحالم که دوست داشتید.
دنیا پر از زیباییه؛ فقط باید خوب دید ...

شیمی جا زور سپاس!

روشن سه‌شنبه 5 تیر 1397 ساعت 16:58 http://roshann.blogsky.com

چقدر زیبا و دل انگیز:)
خیلی قشنگه دیدن زیبایی های طبیعت ...
روح آدم تازه میشه با دیدن طیبعت:))

:)
پس شما هم حسش کردین!
هر بار که شهرستان می ریم، منتظر چنین فرصت هایی هستم تا بزنم به دل طبیعت! خوشبختانه بقیه هم می دونن و این فرصت ها رو برام ایجاد می کنن!

خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین سه‌شنبه 5 تیر 1397 ساعت 16:40 http://notbookman.blogsky.com

چقدر زیبا و هنرمنداته به تصویر کشیدین :)
بینظیر بود.


وقتی از آلودگی و ترافیک شهر دور میشی بری مناطق آروم و خلوت و سالم
دیدن هر درخت و مزرعه و باغ تماشایی.


همه لحظه هاتون شاد:)

زیبا می بینید؛ لطف دارید.
خیلی ممنونم.

در گیر و دار این همه هیاهو، باید پناه برد به سبزی و خرمی و نفس گرفت.

سپاس از حضورتون. همه ی لحظه های شما هم شاد و همراه با سلامتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد