فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید...


 دیروز رفتیم روستای پدری، سر خاک زن عمو فرخ. بیشترِ نزدیکان هم بودند.

زن ها بر قبر مویه می کردند و مردها کنار ایستاده بودند. عمو، عصای چوبی اش را زیر چانه اش زده بود و نبش قبری نشسته بود. هنوز ریشش را نزده بود که بیشترش سپید شده.

هیراد با کوثر، فارغ از حال و هوای جمعیت، به حال خودشان بودند. لابه لای قبرها که در چمن ها و درخت ها جا گرفته بودند، سرگرم چیدن گل و سبزه بودند.

سر خاک پدربزرگ ها هم رفتم؛ اولی که پدرِ پدرم باشد، دو سال پیش از تولدم از دنیا رفته است که می گویند مردی بزرگ منش و با کفایت بوده است. دومی را اما درست چند روز پیش از مرگش دیدم؛ عید بود و در بستر بیماری افتاده بود. با عمو مامه رفتیم دیدنش. نا نداشت.

دوستش داشتم؛ طبیعت دوست بود. به باغ انگورش می رسید و سال های پایانی عمرش را بیشتر در کپرش می گذراند. حداقل دوازده نوع انگور در باغش می رویید. باسواد بود. یک بار عید که با ابراهیم و مسعود رفته بودیم خانه اش، پای کرسی نشسته بودیم و او برایمان قرآن خواند؛ به خاطر صوتش از خنده روده بر شده بودیم، اما مجبور بودیم خودمان را نگه داریم و همین، خنده مان را تشدید می کرد!

 وقتی مُرد، دایی ها بی خبر از خواهرهایشان، باغ و خانه اش را تقسیم کردند؛ هرچند مادرم هیچ سهمی نمی خواست. یکی دو سال بعد، دایی بزرگتر باغی را که پدربزرگ آن همه بالایش زحمت کشیده بود، فروخت. دایی کوچکتر هم که حالا در خانه ی بازسازی شده ی پدربزرگ می نشیند، کتاب های قدیمی اش و از جمله یک جلد شاهنامه ی کُردی اش را فروخت...

 با خاله افسر و مهوش رفتیم سر خاک پدربزرگ؛ قبرستان بزرگ و پوشیده از سبزه و گل و درخت است. خاله، هر پنجشنبه تقریبا تمام قبرستان را می گردد و فاتحه می خواند. سر خاک پسرش جعفر هم رفتیم. فقط در خاطرم نبود که قبر یوسف را هم ببینم؛ دوست دوران کودکی ام...

 خاله افسر اصرار داشت که بعد از مراسم، برویم باغش که پایین روستاست. از خانه ی مرضیه که بیرون آمدیم، رفتیم سراغ خاله افسر و سوارش کردیم و رفتیم سمت باغش. از کنار "چشمه دامان" هم گذشتیم؛ باورم نمی شد که این چشمه ی خالی، همان چشمه ی پر سر و صدایی باشد که زن ها در کنارش رخت می شستند و با هم گفت و گو می کردند. خبری از آن ذوق و شوق و خنده ها نبود و سکوهای سیمانی، جای تخته سنگ های حاشیه ی چشمه را گرفته بودند و لوله های انتقال آب، نفس چشمه را گرفته بودند.

 ماشین ها را در حاشیه ی راه پارک کردیم و ادامه ی راه را که کوچه باغ بود، پیاده رفتیم.



 چند وقت بود که به باغ خاله افسر نیامده بودم؟...قطعا بیش از بیست سال!

 خاله افسر، دست تنهاست و رسیدگی به این باغ انگور هم کار ساده ای نیست. یکی از درخت هایش خشک شده بود. اما برگ موهای تازه که هنوز غوره هم نداده بودند، وقتی نور خورشید به شان می تابید و نسیم آرامی تکانشان می داد، زیبایی و طراوتشان را به رخ می کشیدند. با خاله رفتیم پای درخت زردآلو. زردآلوها تقریبا کال بودند، اما خاله اصرار داشت برایمان بچیند. دلش نمی خواست مهمان ها دست خالی بروند.

 پای درخت، گفتم:"خاله صبر کن برم بالا." که خاله افسر گفت:"تو بری بالا؟" و به سرعت کفش ها را کند و پا زد و از درخت بالا رفت!

باورم نمی شد خاله بتواند به آن سرعت و چالاکی درخت را بالا برود؛ بچه ها آمدند تماشا!

خاله از این شاخه به آن شاخه می رفت، می چید و پایین می انداخت و من جمع می کردم! چه قدر خوشحال بود که به باغش رفته ایم.


پ.ن. ها:

٭عید فطر بر دوستان مبارک! حالی اگر افتاد، یاد این حقیر هم باشید.

٭ عنوان از "مهدی سهیلی"

نظرات 5 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 14:36 http://haftaflakblue.blogsky.com/

بله.دقیقاااا همان"بانى چاو" از به تصویر کشیدن مجدد "خاله افسر"
باچومانِ بسته ،قابل حسِ.
باغ شان آباد و چراغ منزل شان روشن؛اجاق دل شان گرم و...سلامت باشندو باشید..

خیلی ممنونم؛ سلامت باشید در کنار عزیزانتون.

Baran یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 08:55 http://haftaflakblue.blogsky.com/

من خودم رو؛ پیش خاله افسر خیلی تنگدست دیدم.
یادم نیست؟کی خواندمش؟ولی زمانی که خواندم؛
"به سرعت کفش ها را کندو پا زدو از درخت رفت بالا......
چه قدر خوشحال بود که باغش رفته ایم."

خاله رو تصور کردم،ویادِ این شعرافتادم.
زور سپاس از شما؛آقای بابایی بزرگوار.

زنده باشید؛ خیلی ممنونم!
خاله افسر خیلی تنهاست و به معنای واقعی کلمه به مهمان هاش "بانی چاو" می گه!
وقتی می ری خونه اش، هرچه که داشته باشه توی خونه برات می آره؛ سبزی تازه، نان محلی، دوغ، ماست، شیره ی انگور، میوه، گز، شکلات و ...

خیلی ممنونم از محبتتون!

Baran شنبه 26 خرداد 1397 ساعت 22:46 http://haftaflakblue.blogsky.com/

خدا رحمت کنه اموات شما رو؛روح شان شاد

جریان سرزمین پدر بزرگ و کتابها ودایی ها؛دلتنگ مان کرد..


تصویر پست؛عالیییی
آغوز دارِ خوش عطربو
کش دنکفه=توبغل جا نمیشه
پاچ آغوز دار=درخت گردوی کوتاه:)

با سپاس!
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه وعزیزانتون رو در پناه خودش سالم و سلامت نگه داره.

حیفِ اون باغ و حیفِ اون کتاب ها...

با سپاس؛
اصطلاح پاچ آغوز دار، خیلی جالبه.

Baran شنبه 26 خرداد 1397 ساعت 22:34 http://haftaflakblue.blogsky.com/

از گریه ام سازی خواهم ساخت
برای مردمان
تابنوازمش
به وقت تنگدستی
به گاهِ درد...
وبه پای عشق

" اسماعیل بابایی"



آخ ،خاله افسر؛آخ

ممنوم از شما؛
نمی دونم واقعا به این نوشته هم می شه شعر گفت یا نه؟
سپاس از مهر شما.

بهامین جمعه 25 خرداد 1397 ساعت 22:35 http://notbookman.blogsky.com

عیدتون مبارک

خدا رحمت کنه زن عمو و پدربزرگتون را،روحشون شاد

خیلی ممنونم؛
عید شما هم مبارک!
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه و عزیزانتون رو براتون نگه داره.
خیلی ممنون از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد