فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

شیون نامه؛ مرگ پایان کبوتر نیست!


 شنبه ی گذشته، زن عمو فرخ تاج، که ما به او زن عمو فرخ می گفتیم، به رحمت خدا رفت.

 سر کلاس بودم؛ ساعت آخر. اتفاقی متوجه گوشی ام شدم که سایلنت بود. مهوش پشت خط بود. از بچه ها عذرخواهی کردم و گوشی را جواب دادم؛ از آن سوی خط فقط صدای شیون و گریه و زاری می آمد و کسی پاسخگوی "الو" های من نبود که هربار بلندتر می شد و کلاس ساکت تر. قطع کردم، رفتم بیرون از کلاس و خودم تماس گرفتم...

 ناباورانه بود خبر برایم؛ این زن محکم که حتی سرطان را شکست داده بود، اگرچه هفته ای سه بار دیالیز می کرد، اما حالش خوب بود.

 در خانه ی خودش دچار ایست قلبی شده بود.

 کلاس را سپردم و راه افتادم. پشت فرمان گریه ام گرفت.

 تلفنی به چند نفر خبر دادم.

 وقتی رسیدم خانه شان، همان جایی که همیشه بعد از این که دیالیز می کرد، دراز می کشید، آرام خفته بود. صدای بلندش توی گوشم بود که وقتی حرف می زد، ناگزیر حواست به حرف زدنش جمع می شد. یک مدیر بود که خان و مان بر مدار او می چرخید.

 عید که به خانه ی ما آمده بود، امیدوارانه از خرید خانه ای در نزدیکی ما صحبت می کرد؛ می خواست خانه اش نزدیک بیمارستان باشد تا خودش برود دیالیز و پسرهایش را زحمت نیندازد...

 دراز کشیده بود وسط هال و رویش را چادری مشکی کشیده بودند. فوزیه و اکرم-دخترها، دور و برش شیون می کردند. مرضیه، دختر کوچک تر که ساکن روستاست، هنوز خبر نداشت.

قدیمی ها خوب گفته اند که "دختر، گریه کن مادر است!"

 همان دم در، سرپا گریستم. سرم را به پیشانی چسبانده بودم و هق هق می زدم.

 عمو، با عصای چوبیِ همیشه همراهش، توی آشپزخانه نشسته بود و می گریست.

متوجه صدای گریه ی آرامی پشت سرم شدم؛ پرویز پسر سومش، روی پله نشسته بود و گریه می کرد.

 عادل هم توی هال بود.

 پزشک بالای سرش آمد و پس از معاینه، گواهی فوتش را امضا کرد. برای لحظه ای صورتش را دیدم؛ رنگش به زردی می زد.

 هر کدام از پسرها که می آمدند، مویه ها بلندتر و شرایط سخت تر می شد؛ سعید، بی قرار تر از همه بود. کنار مادرش دراز کشیده بود، به دست و پاهای بی جان مادر دست می کشید و آن ها را می بوسید و از او می خواست که از جایش بلند شود... یک بار سرش را توی شیشه ی ورودی هال زد و شکستش و یک بار هم سرش را به دیوار کوبید.

 یکی از خانم های حاضر در مجلس  که کاربلدتر نشان می داد، گوشواره ها و دستبندهای طلای زن عمو را درآورد و داد به دخترهایش.

بچه ها یکی یکی می رسیدند؛ محسن، کوچکترین پسرکه آمد، فضا از همیشه تلخ تر شد...؛ نمی دانستیم چه کنیم؛ از یک سو این ها را می گرفتیم و از سویی شیشه های خرد شده ی روی زمین را جمع می کردیم.

همسایه ها خیلی کمک کردند.

 زن عمو را به اتاق مجاور بردند. فرشید بالای سرش قرآن خواند و من توی هال.


پ.ن:

عنوان از سهراب سپهری

نظرات 5 + ارسال نظر
یوسف دوشنبه 17 اردیبهشت 1397 ساعت 00:02

سلام...
" انا لله و انا الیه راجعون "
برای من هنوز باورنکردنی است عمو اسماعیل جاان هر موقع به اونجایی که همیشه بعد از دیالیز میخوابید نگاه میکنم یادش میفتم و خیلی برایم سخت است ،خدایش بیامرزد و حلالش کنید

درود یوسف جان!
خدا رحمتشون کنه؛ ب ای من هم سخته دیدن جای خالیشون اون گوشه ی هال.
روحشون شاد و قرین رحمت.
ممنون که اومدی و خوندی.

پیمان شنبه 15 اردیبهشت 1397 ساعت 21:58

سلام ...... مادربزرگ روحت شاد و یاد و خاطره ات گرامی باد .....
اصلا شوکه شدم ؛ و کاش خواب باشه و کسی مرا از این خواب بیدار کنه ...... ممنون عمو اسماعیل از زحماتی که این مدت کشیدی و دستت درد نکنه و حلال کن ......

درود پیمان جان!
روحش شاد و قرین رحمت الهی.
مرگ برای همه مون هست...
خواهش می کنم؛ کاری نکرده م. حلالش باشه.
ممنون که اومدی.

رامین شنبه 15 اردیبهشت 1397 ساعت 11:22

هنوز هم باورم نمیشود...

خدا رحمتشون کنه؛
خیلی ناگهانی بود.
غم نبینی رامین جان.
ممنون که خوندی.

جعفر پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1397 ساعت 00:21

خدایش بیامرزد

خیلی ممنونم؛
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه و عزیزانتون رو براتون نگه داره.

Baran سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1397 ساعت 09:41 http://haftaflakblue.blogsky.com/

..استعیتو بالصبروالصلاة ان الله مع الصابرین...

سلام
عرض تسلیت خدمت شما وخانواده محترم تان.روح شان شادو قرین رحمت الهی.آمین
شیمی سر سلامت آقای بابایی

درود؛
خیلی ممنونم. سلامت باشید.
خدا عزیزان شما رو هم براتون نگه داره.
ان شالله که غم نبینید.
شیمی سر سلامت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد