فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

عطر پونه


 منزل خاله هستیم؛ نان محلی، پونه ی تازه، ماست و پنیر محلی!

 این پونه ها را از دره های سرسبز روستا می چینند که از چشمه ها سیراب می شوند و آفتاب می خورند؛ عطر واقعی پونه، خانه ی خاله را پر کرده است.

 در دوران کودکی، بسیار به چیدن پونه رفته ام؛ همراه با زن عمو شهربانو و زنان و دختران همسایه، یک صبح تا عصر دره ها را طی می کردیم و پونه می چیدیم؛ زن عمو گیاهان را خوب می شناخت و به جز پونه، گیاهان دیگری هم می چید. ناهار هم پونه و نان بود.

یاد آن روزها در خاطرم زنده شد و این ها همه از مهربانی خاله است.

نظرات 6 + ارسال نظر
مهرداد سه‌شنبه 28 فروردین 1397 ساعت 18:12 http://ketabnemeh.blogsky.com

چه روزهایی بود آن روز ها.
من که هنوز تک می زییم اما چه خوب که ما هم سعی کنیم اون خاطره های شیرین رو برای بچه هامون بسازیم. تا وقتی بزرگ تر شدند با هم فقط از کلش آف کلنز حرف نزنند کمی هم طبیعت و شیطنت های کودکی هم بگن.

ما در زبان محلی پونه را اوجی می گیم و یادم میاد که گزنه هایی که هنگام اوجی چینی به دست و پامون میگرفت هم الان برام شیرینه.
یادش بخیر

واقعا!
چاره ای نداریم جز این که از این حداقل فرصت ها استفاده کنیم!
خوشبختانه هیراد تا حالا که دوست داشته این فضاها رو، امیدوارم همین طور باقی بمونه.
این واژه ی "اوجی" جالب بود برام؛ مربوط به چه ناحیه یا گویش یا زبانی می شه؟
یادش بخیر!
خیلی ممنونم که اومدین و خوندین.

محدثه چهارشنبه 22 فروردین 1397 ساعت 15:59

سلام
خاله بسیار مهربانی دارین
خدا حفظش کنه..

سلام؛
خیلی ممنونم. لطف دارید.
خدا عزیزان شما رو هم حفظ کنه.

رحمان یکشنبه 12 فروردین 1397 ساعت 21:21

یادش بخیر چقدر لذت بخش بود... حضورخاله افسرمملوءاز مهربانی وصفابود... عطرپونه ها برام زنده شد...
یه دنیاممنون که خاطرات خوش روبه قلم میاری وحال ماروخوب میکنی باخوندنشون... همیشه دراوج باشی دایی اسی...

قربانت رحمان جان؛
"اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد"
لحظات خوبی داشتیم در کنار خاله.
خوشحالم که بهت خوش گذشته؛ شاد باشی همیشه.
سپاس از حضورت.

Baran شنبه 11 فروردین 1397 ساعت 14:54

چه خلوت خوشی دارد این گوشه ی قشنگ...
باد از عطر علف بی هوش
هوا از عیش آسمان آبی
وذهن روشن هیزم
که گرم گرم از خیال جنگل افرا و صنوبر است....

چه بوی خوشی می آید از حواشی این پونه زار
باید آن جا
آن دور دست
کمی مانده به رود
باران باشد
یک جاده ی نقره بوش
آن بیچیده ی نم و نی
پراز نقش پای پرنده و آهوست
آن جا بادهایِ از شمال آمده
دارند رمه های سراسیمه ی مه را
به جانب دره های پنج و نیم غروب می برند....

"سید على صالحى"

به به،..چه بوی خوشی ز واژه های این پست می آید
درود و بسیارسپاس از شما، که رمه دار چونان واژه هایید

درود و سپاس از شما بابت این شعر قشنگ که پر از حال خوبه!
برگ سبزی بیش نیست پست من، اما این شعر خیلی به حال و هواش نزدیکه.
خیلی ممنونم از حضورتون.

ساکن ماه شنبه 11 فروردین 1397 ساعت 09:09 http://onmoon. blogfa.com

بوی پونه تا اینجا هم رسید

:))
خوش اومدین!
پس شما هم دوست دارین عطر پونه رو؟
ممنون که خوندین.

فریبا جمعه 10 فروردین 1397 ساعت 20:33

عطرها و یادها و یاد واره ها ...پیش از ان که دیر شود از زیبایی ها لذت ببریم

این که گفته اید رو من واقعا سعی دارم انجام بدم و به نظرم در حد خودم موفق بوده ام!
امروز فوق العاده بود برام؛ من سعی داشتم این حس رو در بقیه هم تقویت کنم و موفق هم شدم!
سپاس که هستین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد