فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درخت توت


 دیشب "خه نه به نان" یا حنابندان بود.

 با این که چند خانه را برای خوابیدن مهمان ها در نظر گرفته بودند، اما نماندیم و آمدیم خانه ی ابوذر. هیراد پیش تر خوابش برده بود.

 یادش بخیر! در گذشته جوان ها در چنین شبی پیش  داماد می خوابیدند؛ کیپ هم! آن موقع ها می گفتند دو نفر مسئول آموزش آداب شب زفاف به داماد هستند!-  الان که ...!

 تلخی دیشب اما دیدن قدرت بود با آن حال و روزش؛ قدرت ی که باهاش از بلندی ها می پریدیم و از درخت ها بالا می رفتیم، حالا یکی کولش کرده بود و یکی کفش هایش را پایش می کرد. لبخندش در صورتی که حرکت ماهیچه هایش کند و مردمک یکی از چشم هایش کج شده، تلخ می نمود. تومورها زورشان بیشتر از لبخندهای او بوده است.

 وقتی وارد حیاط خانه ی قدیمی شان شدم، نه از آن دیوارهای کاهگلی خبری بود و نه از آن "خانه تنوری" و نه از آن "خانه ی سر دروازه" شان. پله های سنگی یی که با قدرت و جواد و حجت، و همین اصغر که حالا به عروسی اش آمده ایم، از آن ها بالا و پایین می رفتیم، خراب شده بودند. از یکی، جای درخت توت حیاطشان را پرسیدم که ریشه کن اش کرده اند؛ درخت توت کهنی که گنجشک ها یکسره شاخه هایش را بالا و پایین می کردند و سر و صدایشان حیاط را برمی داشت...

 دیشب باران زده بود و صبح هوای معرکه ای بود. الان اما باران تندی می بارد.

 جای آن درخت توت کهن، حتی چاله ی آبی هم نیست.