فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

خاله افسر


 عروسی اصغر است؛ پس از سال ها، دوباره در روستای پدری  در یک جشن عروسی هستم.

 دور تا دور در محوطه ای چراغانی شده نشسته ایم؛ خواننده ای یک ترانه ی آرام می خواند.

 خاله افسر را دیدم؛ با برادرها و برادرزاده ها و همه، دورش حلقه زدیم؛ همان صورت آفتاب سوخته که ته چهره اش به مادرم می خورد. تقریبا همه ی روستا می شناسندش؛ با این که دو تا پسر و چند دختر دارد که همه سر خانه و زندگی شان هستند، اما تنهایی را ترجیح داده و در حیاط قدیمی شان زندگی می کند؛ جایی که نخستین مکتبخانه ی روستا بوده و شوهر خدابیامرزش نخستین معلم روستا.

 قبرستان روستا، پاتوق پنجشنبه های خاله است؛ از وقتی پسر سوگلی اش جعفر را از دست داد، غم سنگینی به زندگی اش اضافه شد که هنوز رهایش نکرده است. می گوید دوازده سال است که تنها زندگی می کند، بدون جعفرش.

 جعفر، توی دانشگاه ریاضی محض خوانده بود و دبیر دبیرستان بود؛ خوش قیافه،مهربان و دوست داشتنی و پاک. به پاکی شهره بود در روستا. نامزد زیبایی هم داشت که به راستی شایسته ی منش خودش بود. اما پیش از آن که با هم عروسی کنند، جعفر در خیابان از هوش رفت، هیچ گاه پا نشد و برای همیشه در قبرستان روستا آرام گرفت...

 تمام روستا داغدار شد و خاله، ذکر روز و شبش یاد جعفر شد و قبرش پاتوق تنهایی اش.

.

 با خاله عکس یادگاری گرفتیم؛ مثل همیشه لباس محلی پوشیده بود؛ مخمل سرمه ای بلند و جلیقه ی مشکی، با "سِرکِه ی" بر سر. خداحافظی کرد و رفت تا به خانه اش سری بزند.

 حالا گروه ارکستر یک موسیقی آرام کُردی می زند و زنان و مردان در محوطه ی چراغانی شده، آرام می رقصند...

نظرات 3 + ارسال نظر
Baran چهارشنبه 15 فروردین 1397 ساعت 17:22 http://haftaflakblue.blogsky.com/

روح پسر سوگلی خاله افسر شاد
برای دل بیقرار خاله افسر ازخداوند آرامش طلب میکنم. و برایشان
آیة الکرسی میخوانم
انشاءاالله هیچ مادر پدری داغ فرزند نبینه
.
.

برای آقای اصغر و بانوی منزلش
آرزومندم
آرزومندِ
سالیان سال درکنارهم بودن و خوشبختی ساختن...آمین

لباس سنتی خاله جان را بسیار دوست داشتم.وممنون بابت به تصویر کشیدنش...
درود و نور برشما
ببخشید ؛منِِ پرچونه رو...

درود و سپاس از مهر شما؛ خیلی ممنونم!
روح درگذشتگان شما هم شاد، امید که همیشه سلامت باشید.
لباس های سنتی رو دوست دارم!
سپاس از حضورتون و این که وقت می ذارید و می خونید.

دل آرام دوشنبه 13 فروردین 1397 ساعت 23:51 http://delaram.mihanblog.com

چقدر غم انگیز هست ..
گاهی فکر میکنم باید تاوان زندگی را که در آمدنش دخیل نبوده ایم را بدهیم.
____
پست های آخرتون کامنت دانی نداشت .
اما پستی که در مورد هیراد عزیز نوشته بودین واقعا تلخ بود آقای بابایی ..
باید دولتی باشد که این دکتر ها رو سر جایشان بنشاند ..
از بیماری پدر به این ور به خاطر فضا های سنگین بیمارستان ها و برخورد های پزشکان واقعا از نظر روحی شدیدا بهم ریخته ام.

حتی به جرات بگم شاید اگر پزشک حاذق و دلسوزی بود جعفری به آن زودی نمیرفت که مادری چنین داغدار پاتوقی محزون برای خود برگزیند ...

ببخشید اگه این پست ناراحتتون کرده.
درست گفته اید که گاهی باید تاوانِ نکرده ها مون رو بدیم.
چنین تجربه ای درباره ی هیراد رو متاسفانه بارها دیده ام.
این روزها شغل در درجه ی نخست یعنی میزان درآمد! دریغ از علاقه و وجدان کاری... بسیاری از دانش آموزانم در رشته تجربی، فقط درآمد بالا رو در نظر دارن و بس؛ وقتی در این باره صحبت می شه، به تنها چیزی که اشاره می کنن، درآمد رشته های پزشکیه!
البته که در هر شغلی خوب و بد داریم و در رشته های پزشکی و پیراپزشکی هم، آدم های با وجدان کم نیستند؛ اما واقعیت اینه که متاسفانه در جهت درستی حرکت نمی کنیم و مادیات جای اخلاقیات رو گرفته اند.
واقعا متاسفم به خاطر مرگ پدر محترمتون؛ روحشون شاد.
در مورد مرگ جعفر، هیچ وقت علت مرگش به طور دقیق معلوم نشد...
خاله اون روز قاب عکس رو که دستمالی روش کشیده بود آورد، البته قبلش عذرخواهی کرد اگر که باعث ناراحتی مون می شه، دلم خیلی گرفت و به سختی خودم رو کنترل کردم.
ببخشید که نمی شه بری همه ی پست ها کامنت گذاشت.

یوسف دوشنبه 13 فروردین 1397 ساعت 00:35

سلام....
عالی بود عالی جوری شب عروسی را توصیف کردید که من یا حتی هر کس این نوشته های زیبای شما عموی عزیز را بخواند در افکارش احساس میکند که در آنجا بوده است...فوق العاده زیبا و دلنشین بود

درود یوسف جان!
به مهر می خونی، خیلی ممنونم.
جای تو هم خیلی خالی بود توی عروسی.
ایشالله عروسی پیمان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد