با هیراد رفتیم پارک نزدیک خانه مان و ماهی قرمزهای هفت سین را در دریاچه اش رها کردیم. ماهی های پرجنب و جوشی بودند؛ همان شب عید می خواستند خودشان را از تنگ فیروزه ای سفالی پرت کنند بیرون، اما لیز می خوردند و برمی گشتند سر جای اولشان!
این چند روز که مهمانمان بودند، خدا خدا می کردم که نمیرند و به امروز برسند که رهایشان کنیم.
دریاچه ی بزرگ پارک، پر از ماهی های ریز و درشت رنگارنگ است. یک اسکله ی کوچک دارد که با هیراد رفتیم آن جا و ماهی ها را داخل آب انداختیم؛ هیراد گفت:"دلم می خواد برن پیش دوست هاشون. پدر و مادرشون هم اینجا هستن؟"
نمی دانم چرا دلم گرفت وقت رها کردنشان؛ یکی شان انگار که غریبی کند، از جایش جُم نمی خورد؛ آن که کوچکتر بود اما همان جنب و جوش را در این جا هم نشان می داد!
اجازه آقا؟
ئی پست زور خاسِ!
به مهر می بینید، سپاس.
خیلی ممنونم از وقتی که می ذارید و می خونید.