فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلاکت!



"مردم هر روز می میرن. می دونی قبل از مردن آخرین فکری که از ذهنشون می گذره چیه؟

هیچ وقت فرصت رسیدن به اون چیزی که می خواستم رو نداشتم."

از دیالوگ های "اِدی"(مورگان فریمن)  در فیلم"عزیزمیلیون دلاری" کلینت ایستوود، ۲۰۰۴


به هر طرف که نگاه می کنم فلاکت می بینم و بدبختی؛ در مترو، در اتوبوس، در بساط دستفروش های میدان آزادی...

مردمان فرودست، دست و پا می زنند زیر بار این فلاکت...

چه بر سر این خاک و مردمانش آمده است؟!


پ.ن:

عکس از "Swarat Ghosh"

نظرات 5 + ارسال نظر
دل آرام جمعه 11 اسفند 1396 ساعت 22:53 http://delaram.mihanblog.com

چه همدرد . چه حس نزدیکی ....
واقعا چه بر سر ما آمده که غم و اندوه از ذره ذره وجودمان میبارد ...

این روزها مرگ موذیانه در مخیله ام سما میکند ... مداام با وحشت از خواب میپرم که اگر بعد دفن من زنده بشم چیکار باید بکنم !! مسخره است .
انقدر فضا سنگین و مصیبت بار هست که چنین افکار چرندی به ذهن رخصت ورود میدهد ..

اندیشیدن به دردهای یک اجتماع، نشانه ی زنده بودن شماست؛ کم نیستند آدم هایی که بویی از انسانیت نبرده اند و چه بسا کاخ خود را بر استخوان های مردم ضعیف بنا کرده اند...
امیدوارم این تلخی ها ما را ناامید نکند و میل به زیستنِ توام با لبخند را در ما کمرنگ نکند.
زنده باشید و پایدار.

ابانا جمعه 11 اسفند 1396 ساعت 17:32

عید واسه همه شور و شوقه ولی دستهای خالی و لبخندهای پوشالی و صورتهای با سیلی سرخ شده، قلب ادمو متلاشی میکنه... ادم دلشمیخاد فرار کنه و نبینه...

اختلاف طبقاتی و بدتر از اون، میل جامعه به سمت ی جامعه ی مصرف گراتر، هر روز بر شدت این دردها اضافه می کنه.
داشتن یه عید واقعی، حق همه ی مردمان ماست.
خیلی ممنونم از حضورتون.

گیس طلا جمعه 11 اسفند 1396 ساعت 15:28 http://gistala78.blogfa.com/

باغ بارانی

کسی ما را نمی پرسد ...
کسی ما را نمی جوید ...
کسی تنهایی ما را .. نمی گرید ...
دلم در حسرت یک دست .. دلم در حسرت یک دوست ...
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است ...
و اما با توام ای آن که بی من .. مثل من تنهای تنهایی ...
کدامین یار ما را .. می برد تا انتهای باغ بارانی ...
کدامین آشنا آیا .. به جشن چلچراغ عشق .. مهمان می کند ما را ...
بگو ای دوست .. بگو ای آن که بی من .. مثل من تنهای تنهایی ...
تو که حتی شبی را هم .. به خواب من نمی آیی ...
تو حتی روزهای تلخ نامردی .. با نگاهت التیام دستهایم را دریغ از ما نمی کردی ...
من امشب .. با تمام خاطراتم با تو خواهم گفت ...
من امشب .. با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت ...
من امشب .. دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد ...
همان دریا که می گفتی .. بغض شکوه هایم از گلوی موج خیزش زخم بر می داشت ...
همان دریا که می گفتی .. تو را در من تجلی می کند ای دوست ...
بگو ای دوست .. بگو ای آن که بی من .. مثل من تنهای تنهایی ...
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی .....

سپاس بابت این هدیه که با خودتون آوردین.
ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

مهرداد جمعه 11 اسفند 1396 ساعت 12:33 http://ketabnameh.blogsky.com

ما با درد عجین شده ایم یا درد با ما. نمی دانم .
طبیعت اجازه میده کمی خوشبختی ببینیم
و نکته دردناک اینجاست که این تغییر نگاه ما تغییری در حال بدبختی ایجاد نمیکنه .

بله، درسته.
هر چه قدر هم که حالمون خوش باشه، باز هم تغییری در اصل قضیه نداره، چون حال ما متاثر از پیرامونمون هم هست.
سپاس از حضورتون.

فریبا پنج‌شنبه 10 اسفند 1396 ساعت 09:53

من اسفند رو دوست دارم تکاپوی مردم برای رد شدن از دروازه بدبختی و رسیدن به بهشت موعود ... هرسال از اسفند لذت می برم وقتی لبخندهای مخفیشون میشه شوق و ذوق روفت و روب و خرید های جورواجور
و توصیه می کنم اسفند رو جانانه نفس بکشید و اون زیر چشمی نگام می کنه و میگه با جیب بی پول ؛اکسیژین هم تاقچه بالا میذاره !

من هم اسفند و شور و نشاطش رو دوست دارم؛ هر سال اگه فرصتش باشه، یه سر به جاهای شلوغ شهر می زنم دم عید و از قدم زدن توی اون فضا لذت می برم.
اما تماشای رنج مردمی که فقر امانشون رو بریده هم برام بی نهایت دردآوره...
به امید روزی که تمامی کودکان سرزمینم لب هاشون به خنده باز باشه!
سپاس که هستید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد