علی اشرف درویشان درگذشت...
زاده ی محله ای فقیرنشین، در خانواده ای کارگری و بعد هم معلمی در روستاهای محروم، پایه ی داستان های رئالیستی او را تشکیل داد.
او از جمله ی نویسندگان متعهدی بود که قلم را وسیله ای برای نشر آگاهی می دانست و این بود که به پای نوشته هایش بارها در بند شد.
اگرچه امروزه نگاه نو به داستان، با نویسندگانی چون او غریبه است، اما برگ سبزش بیش از تحفه ی درویش بود...
روحش شاد و یادش گرامی!
پ.ن:
عنوان برگرفته از نام داستان کوتاهی از اوست؛ داستان دانش آموزی که تنها مدادش که تکه ای بیش نیست را همیشه بر گردنش می آویزد...
یادش به خیر و گرامی... چیزی ازش نخوندم، اما کم و بیش از طرریق نوشته ها و معرفی هایی مثلِ همین وبلاگِ تو، کمی باهاش آشنا شدم.
روحش شاد.
روحش شاد...
امیدوارم که روزی بخونی و توام هرچند کوتاه، درباره ش بنویسی.
سپاس از حضورت رفیق قدیمی!
اه از زندگی منم ک هنوز با همه پوچی از تو لبریزم...
یه زمانی ورد زبونم بود سالها پیش...
فک نمیکردم روزی از زبون دیگری بشنوم... انگار این تکه رو فقط برای من ان هم در سالهای دور سروده بودن!!!
پس گذشته اید از اون روزها...
این، حس اون لحظه ی من بود و هنوز هم هست...، و فروغ به زیبایی این حس رو در شعر آورده.
خیلی ممنونم که وقت می ذارید و می خونید.